شیفته فراق
بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست
شیهه زد اما امیر کارزارش برنخاست
شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی
راکبش آن مهربان آن غمگسارش برنخاست
پیکرش شد جنگلی از شاخسار نیزه آه !
جز گل زخم دمادم از بهارش بر نخاست
لحظه ای آسود در خواب چمن زار بهشت
کرکس درد از تن گلگون خارش برنخاست
مثل یک ابر سفید اما سترون در افق
هیچ جز آهی ز جان درد بارش برنخاست
جوی رگهایش تهی چون گشت زیر پای مرد
زانوان خم کرد و دیگر از کنارش بر نخاست
سلام خیلی لذت بردم آفرین یه سری هم به من بزن خوشحال میشم تازه آپدیت شده