تو آن جامی که می رقصی به دست مست می خواری
من آن شمعم که میگریم سر بالین بیماری
دل من در خموش امشب با من راز می گوید
چو مهتابی که نجوا می کند با کهنه دیواری
سرشک نیمه شب آرام می بخشد به سوز دل
بسان باران که می بارد به روی دشت تبداری
امید دل بمرد و آرزو ها گوشه بگرفتند
تو گویی لشگری پاشیده از مرگ سرداری.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد