به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا پیوسته در صحرا روانی؟
اگر با لیلی ات باشد سرو کار
بود آن بی وفا با دیگری یار
ز حرف ساربان مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:
گمان کردی که من لیلی پرستم !
من آن لیلای لیلی می پرستم
درخت بی ثمر هرکس نشاند
علاج درد مجنون را بداند
چه داند آنکه اشتر می چراند
* هرگز در پاسخ ، عاجزانه در نمانده ام مگر در برابر کسی که از من پرسید : تو کیستی ؟
* چگونه به عدالت هستی ایمان نداشته باشم حال آنکه میدانم رویای آنانکه بر بالش پَر میخوابند زیباتر از رویای آن کسان نیست که شبهنگام به خِشتی ناهموار سر می نهند ؟
* بارالها مرا طعمه شیر کن ... پیش از آنکه خرگوش را طعمه من کنی .
* ارزش انسان در چیزی که به دست می آورد نیست ،
بلکه ارزش انسان در چیزی است که مشتاق بدست آوردن آن است .
* چه شریف است دل غمگینی که اندوهش مانع از آن نمیشود که با دلهای شاد سرودی سر کند .
* اگر در خویش میلِ به نوشتن سراغ کردی ـ میلی که سِرّ آن را جز اولیاء خدا ندانند ـ
باید در تو سه چیز باشد : شناختی ، هنری و سحری ؛ شناخت موسیقی کلمات ،
هنر ساده و بی پیرایه نویسی و سِحر عشق و علاقه داشتن به آنها که نوشته تو را میخوانند .
* اگر آوازت همه آواز جمال و زیبایی باشد به یقین کسی را خواهد یافت که به آواز تو گوش بسپارد ،
حتی اگر در وسط صحرایی بی آب و علف باشی .
* چه کسی میتواند ایمان و عملش را و عقیده و پیشه اش را از هم جدا کند ؟
چه کسی میتواند ساعات عمرش را پیش رو بگذارد و بگوید :
” این برای خودم و این برای خدا ، این برای جسمم و این برای روحم ؟ “
* جز به اندازه شناختی که از دیگران داری ، نمیتوانی درباره آنها قضاوت کنی ... و تو چه شناخت حقیری داری !
* چه بسیار برای فرزندانمان لالایی میخوانیم تا خود به خواب رویم .
* حقیقتی را که در توست جز اندوهی سترگ یا سروری بزرگ برملا نمیسازد .
پس اگر خواسته باشی حقیقتِ ذات خویش را عیان سازی
بر توست که یا عریان در زیر آفتاب برقصی و یا صلیب خویش را بر دوش کشی .
* اینکه چیزی را به من بدهی که من بیشتر از تو به آن احتیاج دارم ، سخاوت نیست .
بلکه سخاوت آنست که چیزی را به من بدهی که خود بیشتر از من بدان محتاج باشی .
* اینکه میگویی مرا نمی فهمی ، مدحی است که من استحقاق آن را ندارم
و اهانتی است که تو سزاوارش نیستی .
* تنفّر جنازه ای است . کدامیک از شما مایل است قبری باشد ؟
* دوست تر دارم در میان آنها که آرزو و هدفی دارند و برای تحقق آن میکوشند ،
کوچکترین باشم تا در میان آنها که نه آرزو و هدفی دارند و نه تلاشی برای تحقق آن ، بزرگترین .
* افکاری را که با حرف زندانی کرده ای باید با عمل آزاد کنی .
* عقل حکم میکند که آدم چُلاق عصایش را بر سر دشمنش خُرد نکند .
* وقتی پشت به آفتاب میکنی ، چیزی جز سایه خودت نمی بینی .
* با مرداب از دریا گفتم ، پنداشت خیالپردازی گزافه گویم و با دریا از مرداب سخن گفتم گمان بُرد تهمت زنی بد زبانم .
* زمانی بس دراز و طولانی در خواب عمیق مادرت رویایی بودی ،
پس چون مادرت از خواب برخاست ، ترا بدنیا آورد .
* اگر یک وجب از تعصب نسبت به نژاد ، مذهب ، میهن و خودت فاصله بگیری ، خداگونه میشوی .
آنقدر ساکت که به نظر احمق ....
آنقدر ساکت که به نظر ...
آنقدر ساده که به نظر...
آنقدر آرام که انگار...
آنقدر...
توصیف فایده نداره نه؟