هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم
چون که فردا می رسد ا مروز و فردا می کنم

*اگر از کوه کندن وصل شیرین می شدی حاصل
من از مژگان چشمم کار صد فرهاد می کردم
*من از فراق تو هر شب به ماه می نگرم
گمان برند خلایق که عاشق قمرم

زندگی
 قصه پر قصه یک زندانی
که به حبس ابدی
محکوم است.

پارادوکس یعنی قیاس ضد و نقیضُ بیان مغایر

به نام خطا بخش پوزش پذیر



و چون نمی خواهم غیر از خودم باشم و نمی خواهم کسی غیر از خودش باشد

و چون طبیعت آ دمی است که هر چه بر سنش افزوده می شود با تغییرات مخالف می شود

و چون دیدگاهتان رادرک می کنم اما نمی خواهم بپذیرم

و چون دوست ندارم فراموش کنم که خوشبختی در یافت چیز هایی است که داریم

و چون بردن برای من از باخت بدتر است

و چون نمی خواهم با توقع زیادم ناکام بمانم

و چون قبل از اصلاح دیگران باید خودم را اصلاح کنم

و چون نمی خواهم نه برنجانم نه برنجم

و چون گذشته را به خاطر تلافی حاضر نیستم به خاطر بیاورم

و چون از ستیزه خسته شده ام

و چون می دا نم از خواص آدمی است که عاثقلانه و منطقی فکر می کند اما پوچ و بی معنی رفتار می کند

و چون جرات ندارم عدم موافقت خود را بیان کنم

و چون به این نوشته باور دارم

و چون حق اشتباه را همه دارند اما ادعای بی اشتباهی را نه

و چون نمی توانم چیزی را که رد می کنم باز قبول کنم.

و چون دوست دارم هر کسی تصور کند بر حسب فکر خودش رفتار می کند

و چونه از فکر کردن بیش از هر چی دیگر رنج می برم و هر چه فکر می کنم کمتر نتیجه به دست آورده ام

و چون می خواهم به زندگی فکر کنم نه مرگ

و چون من هم مثل دیگران بایستی چیزهای دیگری غیر از چیزهایی که دنبالش بودم بیابم

و چون برای مصائب احتمالی آتیه اندوهگین شدن...

و چون به خاطر اولیه فکری و فرار از شخصیت بدلی ام و تفاوت فکری ام و بوی تعفن رنجشهای حل نشده

و چون باید به خود بقبولانم گاهی حق با من نیست

و چون نظم جبر و فکر باز آزادی را به یک اندازه دوست دارم

و چون شاید از ریسمان سیاه و سفید می ترسم

و چون بیش از این نباید پا فشاری بیجا کنم

و چون اجباررا دوست ندارم و ارضا نشده ام و هنوز احساس اجحاف دارم

و چون هنوز متعادل نشده ام

و چون اقتصاد و عاطفه را به هم مربوط نمی دانم

و چون فکر می کنم به یقین راهی وجود دارد که پیش از این باید به آن توجه می کرد...

و چون از جبون بودن و قلدری و پرخاشگری و تحمیل  خسته شده ام

و چون عوض کردن احساسم را در موقعیت فعلی محال می دانم

و چون خواسته های معقولی را تا به حال داشته ام

و چون دیگر کمک کردن به من کمک نمی کند

و چون باید به تنهایی قادر باشم از تمنای خواستن و داشتن رهایی یابم

و چون تنها می توانم خودم را شکل دهم

و چون می خواهم بپذیرم انتظار نداشته باشم

و چون می توانم مسئولیت خودم را بپذیرم

و چون کمک کردن از طریق تجربیات با سلطه جویی تفاوت دارد

و چون وابستگی وابستگی است فرقی نمی کند چه نوعی باشد

و چون واقعا از احساس تنهایی ناامید شده ام

و چون من در مقامی نیستم از کسی بخواهم کار بخصوصی را انجام دهد

و چون من آمادگی کامل دارم که ...

و چون بد بد است حتی اگر ....

 و چون من حقیقی اتسانی را پیدا نکرده ام

و چون به اندازه کافی با خود صداقت نداشته ام

و چون نمی خواهم از خودم بگریزم

و چون تمام بی عدالتی ها را نمی توان جبران کرد

وچون اهل چانه زدن نیستم

و چون دوست داشتن یعنی دل کندن

و چون تنهایی قابل درمان است

و چون نمی خواهم بیش از این طرز تلقی خود را از جهان را تصحیح کنم

و چون خوشحا لی بایست از درون سرچشمه بگیرد

و چون من قادر به تغییر گذشته نیستم

و چون نمی توانم به اندازه کافی سهم خود را انجام دهم

و  چون نمی خواهم زخم های کهنه را دستکاری کنم

و چون احساسات واقعی سرانجام پدیدار می شود

و چون قبل از انجام هرکاری به نتایج آن باید فکر کرد

و چون مسئولیت اعمال خودم را می پذیرم

و چون درخواست غیر منطقی = یاس و افسردگی

و چون مشکوکم به زندگی کن و بگذار زندگی کنند

و چون تحریف حقیقت مرا از اهدافم دور خواهد کرد

و چون احساساتم متعلق به من هستند

و چون زندگی سرشار از معجزه است

و چون می خوام دردهایم قابل تحمل تر باشند

و چون نمی خواهم امروزم را به خاطر فردا از دست بدهم

و چون صبر و تحمل موقعی خوب است که اصل مشروعی داشته باشد

و چون ضعف مقدمه فناست و چون باید با شک و انکار وارد شد و به حقیقت رسید

و چون گرفتن این تصمیم به وقت بیشتری نیاز ندارد

و چون تیر اندازی بدون هدف لغزش و خطاست

و چون می خواهم فکرم را بیشتر ا زاعصابم به جنب و جوش در بیاورم

و چون نمی توانم خواسته های دیگران را نا دیده گیرم

و چون نمی خواهم تخم کینه و حسادت بوجود آورم

و چون نه می توانم رفاقت کنم نه دوست دارم لجاجت کنم

و چون از بد بینی خسته شده ام

و چون بیش از این دوست ندارم عیب جویی کنم

و چون می خواهم خودم راازاین پس مسبب شکست و موفقیتهایم بدانم
                                     پس خداحافظ گذشته

نوشته بود

توی کتاب دبیرستان نوشته بود
اجتمایی که میدانها و معابرش همچون گورستانهای کهنه پر از پیکرهای بی صداست قابل سکونت نیست

برای خودکشی یک عمر فرصت داریم

اول کتاب نوشته بود

افسانه حیات چیزی جز این نبود
یامرگ آرزو یا آرزوی مرگ

سر به سویی می کشد ما را در این ره پا به سویی *** عقل آخربین به سویی عشق بی پروا به سویی

زین پریشان خاطریها کی توان رستن که دایم*** جان به سویی مانده حیران سر به سویی پا به سویی

موج سرگردانم و بازیچه طوفان هستی*** هر دمم ساحل به سویی میکشد دریا به سویی

هر یکم خوانند به بزم خویشتن زین همنشینان *** گریه مستان به سویی خنده مینا به سویی

وای ا ز این آوارگیها وای از این بیچاره گیها **** تا به چند آخر گذشتن او به سویی ما به سویی

عشق در هر دیده نقش تازه ای خواهد نمودن *** زین سبب او را به سویی می کشد مارا به سویی

در تماشاگاه هستی کاش یارب کور گردد *** دیده گر پنهان به سویی بیند و پیدا به سویی

جمع مشتاقان گریزی جز پریشانی ندارد ***عاقبت مجنون به سویی می رود لیلا به سویی

*چرا کمتر از آن کرمم که خود را می کند کامل اگر نیمش کنی صدبار

 به نام دوست که همیشه سخن از اوست

با سلامی گرم با درودی پاک ُروزگارت بی که با من بگذرد خوش باد.

سینه ام گور بسی خاطره هاست
خاطراتی که نه شیرین بس تلخ
من از این خاطره ها می سوزم و به این درد گران می سازم
بر سرم سایه مهری ننشست. هیچ کس بر دل من راه امیدی نگشود
و کسی ناله برخاسته از رنج مرا گوش نداد
مرغ اندیشه من بال نزد پر نگشود در همان لحظه که خواست بال زند بپرد اوج بگیرد
ناگاه تیر برخاسته از چله دوست بال او بر هم دوخت
اینهمه زخمه ز بیگانه و ضربت زخودی
کلماتیست که هر سطر ز غمنامه من روی آن بنشسته است
بگذار تا من بگذرم از این سخنها
دردم فزون غمنامه تلخم مفصل
بار دگر هم با شما خواهم سخن گفت
دردی دگر رنجی دگر نجوای دیگر
تا آن زمان دست خدا همراهتان باد.

*هیچ کس کسی را نشناخت

*مسیح در هیات بیگانه ای غریب به این سو و آن سو می رود : بارها و بارها و بارها

*پیشکش نکردن بهتر از پیشکش کردن بی اندازه است .

*وقتی مسیح عاطفه بردار می شود شرم و شرف به سادگی انکار می شود
وقتی که عشق را به ترازو بها دهند آیینه خشت سینه دیوار می شود
دیدی که چشم تنگ یهودای زر پرست هنگامه ساز ما کوچه و بازار میشود

یکی هست و هیچ نیست جزاو

به عاقل شدن فکر می کنم

 

*عشق اگر بلا بود عاشق آن بلا منم

تشنه درد عاشقی بی خبر از دوا منم  

پیش تو خواند هر کسی نغمه آرزوی خویش

لیک ز جمع عاشقان بسته لب از حیا منم

گر چه به لب نیاوری قصه آشناییت

با سخن نگاه تو آنکه شد آشنا منم

پاسخ هر نیاز را گرچه به ناز داده ای

عاشق چون تو نازنین با همه نازها منم

گشته فسانه گر جم و جام جهان نمای او

با دل همچو آینه جام جهان نما منم

*بگذریم ای دوست

در زمینی که پیام فصل فصلش مرگ اندوه است

در زمانی که نبرد نیکی و نیرنگ چون مصاف کاه با کوه است

راستی... واژه تفریق آبروی واژه جمع را برده است

قاری بیگانگی هم بر ضریح سرد هر پیوند فاتحه خوانده است

بگذریم ای دوست

 

من بغض گلو گیرم غمگینم ودیگر هیچ *** هر کس به سخن خواهد تسکینم و دیگر هیچ

دیریست نمی گنجم در قاعده روشن *** تاریکی مطلق را می بینم و دیگر هیج

کامم همه ناکامی نامم همه بد نامی *** پرورده دامان تفرینم و دیگر هیچ

از جنگ و جدل رستم تا ظن نبری هستم *** بی رنگ ازل مستم من اینم و دیگر هیچ

درسی که به کار آید تعلیم ندادندم *** من حاصل تدریس دیرینم و دیگر هیچ

من مرغ شباهنگم باید که شباهنگام *** در سوگ دلم تنها بنشینم و دیگر هیچ

تازه وقتی هیج احساسی نداری توی تنهایی اونوقت احساس غریبی داری

*ری را نوشته بود

تنهایی می تواند باعث ارتباط انسان با جهان نامرئی شود

اما باعث نابودی ارتباط او با انسان های دیگر خواهد شد .

در این مورد باید خیلی فکر کنم

*بی تو با....

بی تو با هر لحظه شب گفتگو دارم هنوز
آن شب عشق آفرین را آرزودارم هنوز
روبرویم بودی و من خیره در چشمان تو
بی تو تصویر تو را در روبرو دارم هنوز .....
از می عشق کهن بودیم آن شب هر دو مست

آن می عشق کهن را در سبو دارم هنوز

دیده نابینا شده مشتاق دیدارم هنوز

مرغ شب خوابید و با یاد تو بیدارم هنوز



*آن روز با تو بودم
امروز بی توام....

*دیده را قاعده‌ی فهم طبیعت آموز خواهی ار فهم کنی، معنی پیغام سروش؟

*و من نمی دانستم که نمی دانستم

تا بقیه اش هم یادم بیاد

*بسکه نشست روبرو با دل خوپذیر من
دل بگرفت سر به سر عادت و خلق و خوی او

*مرد و گربه خیره بر گلهای سرخ شمعدانی بی خبر از هم
مرد می بوسید لبان عناب رنگی را
گربه می لیسید گلوی ماهی سرخ قشنگی را

*یک سینه سخن دارم یک گوش مهیا کن

سخن در سینه پنهان و مرا گفتار می سوزد
به گفتن در نمی آید دلم بسیار می سوزد
...
به ناسازی هماهنگم نه در صلحم نه در جنگم
من آن اقرار خاموشم که در انکار می سوزد

به نومیدی امیدم بود اما در شب تردید
خیال خویش را دیدم که در پندار می سوزد
...
مرا در آتش هجران نمی خواهم بسوزانی
دلم از یک نگاه گرم تو ای یار می سوزد

*غم فروش

مرد بیگانه به فریاد بلند داد میزد : چه کسی غم دارد غم او را بخرم
هیچ کس زمزمه ای ساز نکرد
هیچ کس ندایی آغاز نکرد
نه بدان روی که غمین کم بود
یا که اصلا غم گم بود
بل بدان روی که هر کس در دل غمهایی داشت بس بزرگ و سترگ
و همگی می گفتند :
چه کسی ثروت آن را دارد که این همه غم را بخرد
مرد بیگانه بپنداشت غلط
که اینجا همگی خوش حالند

رفت تا جای دگر غم بخرد
رفت تا جای دگر غم بخرد

*من وصل یارم آرزو
او هم به سوی غیر رو
نه من گنهکارم نه او
کار دل است این کارها

*هر چیز که اندر پی آنی آنی

*زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
که از هیچ دلی نیست که راهی به خدانیست

*سخن در سینه پنهان و مرا گفتار می سوزد
به گفتن در نمی آید دلم بسیار می سوزد
سرود عاصی دردم که در گفتن نمی گنجم
...

مرا انگاره ای باید ز هشیاری در این عالم

وگرنه در فراموشی دل بیمار می سوزد

همه سوزم همه دردم همین باشد ره آوردم

*مراد از گل اگر رنگ است آن رخسار هم دارد
مراد از می اگر مستی است چشم یار هم دارد
نمی دانم چرا دوران به کام مانمی گردد
اگر جرمم پریشانی است زلف یار هم دارد

*گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم آزار مکش ازپی آزردن من

*بیشتر آن چیزی که نگرانش هستیم اتفاق نمی افتد

*ز جهانیان به جز تو به کسی نگیرم الفت تو اگر مرا نخواهی سر بی کسی سلامت

*من هیچ نخواهم گفت

تا تو فکر کنی که من چقدر خرم

خر اسطوره صبر است.

*صد گل مصنویی

اولین روز بهار من چه غافل بودم

با یکی شاخه گل مصنوعی وارد باغ شدم

ناگهان همه گلها خندیدند  بعد فریاد زدند : مرگ بر هرچه گل مصنوعیست ؛

من به خود پیچیدم . من به خود لرزیدم. بعد فریاد زدم نازنینان بهار همه تان زیبایید  همه تان حق دارید

چون یقینم شده است گل اصلی همه در باغ شماست.

*فرقی نمی کند به دشنام یا دعا یادش به خیر هر که یادی کند از ما

*هرکجا حال خوشی هست همان جاست بهشت

*همراهم

با توام

همیشه ترین باش

قربانت

همراهت

*فلک در خاک می غلطید از شرم سر افرازی*اگر می دید معراج ز پا افتادن ما را

*دست غریق یعنی فریاد بی صدا

*عشق در پنجه غم قلب مرا می فشرد

 

*به من نگو


می دانی چقدر ساده است فراموش کردن تو
تو اصلا مگر بوده ای !که فراموشت کنم.

*خیال آشنایی بر دلم نگذشته بود اول 

 نمی دانم چه دستی طرح کرد این آشنایی را

 

 

*خس شوق بهار و غم پاییز ندارد

*روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

 

*گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم‌‌  آزار مکش از پی آزردن من

*هر که شد دیوانه زنجیر بر پایش افکنند
عشق را نازم که بی زنجیر می دارد مرا

*هیچ انتظاری سخت تر از آرزو نیست.
و
باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

*حیف فرهاد که با آن همه شیرین کاری
شد به خواب عدم از تلخی افسانه عشق

*خرامان از درم باز آ که از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

شمع بر پای خود بستاد ** روشنی بخش گشت و بزم آرای
سرفراز است اگر چه بگدازد ** هر که چون شمع بود پا بر جای

*وه که بیهوده به تحصیل هنر عمر گذشت

عشق می ورزم از این پس که به از هر هنر است

*یارب مباد شکوه کنم پشت سر ز دوست
آن تند خوی گر چه دلم روبرو شکست

*از مروت نیست گل دادن به دست دوستان
تا توان خاری ز راه دشمنان
بیرون کشید

*تو را کم دارم

*کفر و دین در بر عشاق نکو کار یکی است

*مرد و گرِِیه!

تنها با یادت خواندم:

خوش آن روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی بر اید
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من.

 

*دماغ درد دل گفتن ندارم
نمی فهمی زبان بی زبانی

*شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش

*خانه خرابی سزاوار حباب است

تا بر آب روان خانه نسازد

*زمانه ایست که هر کس به خود گرفتار است

تو هم در آینه حسن خویشتن گمی!

*یک دنیا سوال و فقط همین

هنر از خود گذشستن هاست نه در بردباریها     

گرفتم پل شدی گر بگذری از خویشتن مردی

*نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد

تو سر تا پا وفا بودی تو را من بی وفا کردم

*با یادت می خوانم

در آسمان عشق من نوری نمی تابد چرا

یک شب ز رنج زندگی خوابم نمی آید چرا

من تک درخت صحرای دردم بی برگ و بار افتاده ام

در سایه من هر گز نخفته یک رهگذار خسته ای

چون قطره اشکی گویی زچشم این روزگار افتاده ام

*گفت:

خاک در سرای مغانم که تا ابد

خیزد صدای بی غمی از آستانه اش

*یه شعروانت باری :

آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع

حیفم آمد که تو را دست خدا بسپارم

و عشق هر جورکی می شود اما زورکی نمی شود.

*سخت کمیاب است آن گوهر که من می جو یمش

*در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست

شمعیست که می سوزد و پروانه ندارد.

*به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد.

*با غم عشق غم عالم فانی هیچ است

غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست

*اقرار خاموشی در انکار می سوزد

*درود باد به رندی که چون پیاله به دست گرفت
نخست یاد حریفان خسته جان افتاد.

*زجانان مهر و از ما جان فشانیست
جواب مهربانی مهربانیست

*از بس مهرت به دل جا گرفته است
جایی برای کینه دشمن نمانده است

 

*هیچ کس بی خویشتن ره نبرد به کوی او
بلکه به پای او رود هر که رود به کوی او

و

وقتی که می توانی تا اوج پر بگیری
در سایه سار غفلت ننگ است آرمیدن

 

*گویند درویشی را گفتند چه خواهی
گفت آنکه دلم هیچ نخواهد

و به من نگفت:
زدوستان دورنگم همیشه دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است.

*اما به من نگفت

بلبلی که به هر غنچه دلش می لرزد

بهتر آنست که در حسن گلستان نرود

*چه زود دیر می شود

 

*دیدن آینده غیب گویی است
دیده ام آینده را آنقدر تاریک که هیچش پیدا نبود

 

*بر نوازشهای دشمن تکیه کردن ابلهی است

پای بوس سیل از پای افکند دیوار را

*دردیست غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

 

*...و آنها که فکر می کنند همه چیز می دانند هیچ نمی دانند

 

*دروغ مثل برف است هر چقدر آنرا بچرخانیم بزرگتر می شود

 

*همیشه نمیشه

آسمان تخته و انجم بودش مهره نرد
کعبتینش مه و خورشید و فلک نراد است
با چنین تخته و این مهره و این کهنه حریف
فکر بردت نبود عقل تو بی بنیاد است
حرف در آمد کار است نه دانستن کار
مهره گر نقش نشیند همه کس نراد است

*به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما
شبی با او به سر بردم ز وصلش بی نصیب اما
خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او
از آن سر چشمه من هم می خورم گاهی فریب اما

*پرتو عمر چراغی است که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است

*فرهاد نقش خویش به کوه کند  شیرین بهانه بود

*گفتی به رنگ من گلی هر گز نیابد بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم