آخرین ترانه

می روم دیگر
چون پرستوها

می کنم ترک
آشیان دیگر

بر نمی گردم
زین ره رفته
چون نمی گردی
مهربان دیگر


خسته از تاریکی شبها
می روم افسرده و تنها

پر کشم تا قصر رویاها
تا ببینم طلوع فردا را


به جز اشک غم تو بارانی
به کویر دلم نمی ریزد
جز نوای غم و پریشانی
ز دل ساز من نمی خیزد

روم آهسته از سر راهت
بر و دست خدا به همراهت

روم آهسته از سر راهت
بر دست خدا به همراهت

باز م شعر دزدی


خوبان گلند و خار جفا در کنارشان
چون ما مبادکسی گرفتار و خوارشان
باشد اگر تصوری از احتمال وصل
شیرین شود تحمل تلخ انتظارشان
ای خوش به حال و روز کسانی که گاه گاه
دارد به لب تبسمی از لطف یارشان
آنان که دل به یار سفر کرده می دهند
آواره می شوند چو ما از دیارشان
ای باد صبحدم به عزیزیان من بگو
دل گویدم که کار ندارم به کارشان
جاوید باد مرز خراسان و مردمش
کز جان و دل درود فرستم هزارشان
سوزد دلم ز دوری و دردیده می کشم
روزی اگر نسیم بیارد غبارشان
اما هزار حیف که بیچاره عاشقان
اول به دست یار بود اختیارشان
ماداغ هجر دیده و خوردیم خون دل
از دست مردمی که تفو بر تبارشان
عشاق داغدیده نخواهند لوح گور
بعد از وفات لاله دمد بر مزارشان
اما به گور من بنویسید که این غریب
دنبال گل رخان شد و شدخار و زارشان
آنان که داغدیده هجرند و عاشقند
امید این ترانه محزون نثارشان

۰ ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷

بی گمان زیباست آزادی ولی من چو ن قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بمانم

؟

چشم
عقل
عقل
چشم

همان بهتر که خر باشم
صبور و بار بر باشم.